سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبش وبلاگی دزفول؛ مظلوم قهرمان
ایستگاه تفکر

آنهانه دلها که گلهای بی نجابت اند که تو را انتظار نمی کشند

و آنها نه سرها که سنگهای بی صلابت اند اگر از شمیم فرج چون گل نشکفند

مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند و در کام ما حلاوت ظهور ریختند .

پدران هر صبح آدینه دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند

آموزگاران نخست حرفی که در گوش ما خواندند دلوازه های مهر با خورشید سپهر بود

از یاد نمی برم آن روز را که به پدر گفتم :

کدامین کوه میان ما و او غروب افکند

گفت :فرزندم دانستم که بالغ شده ای .که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند .

گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگرعکس ماه رخسارش را در دام خیال خود اندازیم

گفت :فرزندم دانستم که از من میراث داری که پدران تو همه برکه نشین بودند

گفتم :چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری

گفت :فرزندم پروانه ها همه چنین اند .

گفتم :مادر مرا چه روزی زاد

گفت:جمعه

گفتم :وشما

گفت:جمعه

گفتم :برادران و خواهرانم

گفت:جمعه

گفتم :چگونه است که ما همه جمعگانیم

گفت:در روز گار نا مرادی هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و شام ندارند همه عصراند

با گوشه جامه ی سبز دعا اشک از چشمهای خود دزدید و

گفت :فرزندم امروز چه روزی است ؟

گفتم :جمعه

گفت:تا جمعه موعود جند آدینه راه است ؟

گفتم :یک یا حسین دیگر

گفت:حسین را تو می شناسی ؟

گفتم :همان نیست که صبحهای جمعه پرده خوان ندبه ی خون است ؟

گفت :و عصرهای جمعه کبوتران فرج را یک یک بر بام انتقام می نشاند

مادرم به ما پیوست دلگیر بود .اما مهربان .

چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز بر سر داشت که از بیت الاحزان پرسید

نگاه پدر به سوی من لغزید و چشمهای من در افق خیره ماند

پدر یا مادر نمی دانم یکی گفت :شاید امروز .شاید فردا .شاید....همین جمعه.

نمی دانم اولین اشکی که بر زمین افتاد از گونه من غلتید یاپدر یا مادر اما آخرین جمله را پدر گفت :

در شگفتم از کعبه چه صبری دارد

من یک پرتو خورشید جمعه را به هزار ماه آسمان نشین نمی دهم من یک لحظه این روز خوب را با

همه ی روزهای خوش عمر سپید بختان مبادله نمی کنم

من جمعه رابیش از آن دوست دارم که عاشق موعد دیدار را مجنون وعده گاه لیلی را و آسمان هنگام سحر را

من با جمعه عشقها می ورزم و تا جمعه هست زندگی را دوست دارم

او مرا نوید می دهد و من او را دلداری می دهم

او مرا می نوازد و من شکوه ثانیه هایش را به رخ آسمان می کشم

من او را دوست می دارم و او کعبه را و ما هرسه تو را


نوشته شده در جمعه 88/7/17ساعت 9:36 صبح توسط پانیذ نظرات () |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

p align='center'>