سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبش وبلاگی دزفول؛ مظلوم قهرمان
ایستگاه تفکر

به نام آفریدگار علم و قلم

مهر ماه با بوی مداد و خودکار دفتر و کتاب نو پیشاپیش از راه می رسد .و به خانه های کلاس اولی ها سر می زند و آنها را به مدرسه دعوت می کند و بقیه بچه ها روز اول مهر.خیلی ها خوشحال و بعضی ها ناراحت . دوران تحصیل ما با تحصیل حالا تفاوت زیادی دارد .بهتر بگویم آن زمان خیلی از امکانات و تسهیلات بچه های امروز را نبود و نداشتیم وبهانه هم نمی گرفتیم . سال تحصیلی با سختی هایی که دارد ولی شیرینی ای دارد و زمانی آن را درک می کنی که فارغ التحصیل شده باشی مثل من . وبا خود آرام زمزمه می کنی :

دیروز می گفتم :

مشق هایم را خط بزن ...........................................مرا مزن
روی تخته خط بکش........................................گوشم را مکش
مهر را در دلم جاری کن .....................................جریمه مکن
هر چه تکلیف می خواهی بگیر .....................امتحان سخت مگیر

اما اکنون

مرا بزن ......................................
گوشم را بکش ..............................
جریمه بکن ..................................
امتحان سخت بگیر .......................

"مرایک لحظه به دوران خوب مدرسه بازگردان"

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 11:9 عصر توسط پانیذ نظرات () |

 

دزفول

 

 

خاکریزی به وسعت یک شهر

 

 

.دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ایران .این را هم دزفولی ها خوب می دانستند هم عراقی ها و از همان روز های اول مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند مقاومت کنند مجروح شوند و شهید بدهند . آن ها یاد گرفته بودند که جطور با یک موشک که از ناکجا آباد بر سرشان فرود می آید کنار بیاییند .

مثل آن مادر پیری که دو تا از پسرهایش شهید شده بودند آمده بود کوجه را آب و جارو می کرد می گفت که دلم می خواهد وقتی بسیجی ها آمدند اینجا ببینند که ما هنوز هستیم و پشتشان را خالی نکرده ایم . یا مثلا آن روز که انتخابات ریاست جمهوری بود . شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر فردا مردم شهدایشان را بردند سرد خانه بعد رفتند به کاندیدایشان رای دادند بعد شهدایشان را بردند دفن کردند

اولویت ها برای مردم معلوم بود .راه پیمایی روز قدسشان را زیر موشک باران انجام دادند . در سختی ها هم اصلا اهل کوتاه آمدن نبودند برای مقابله با عراقی ها اسلحه کم داشتند .مردانه یک نارنجک می انداختند وسط ورق بازی چند تا عراقی و با خشاب پر بر می گشتند بین بقیه .شعار و تکبیر هم که چاشنی غم و شادی شان شده بود .مومن بودند و گرنه در آن کشاکش بلا هر کس بود از شهر می رفت و دنبال یک سر پناه امن . آن روز عراقی ها فکر می کردند به راحتی می توانند از این دروازه بیایند و ایران را مال خودشان بکنند . نمی دانستند که در آینده نزدیک دزفول نمادی از مقاومت مردم ایران می شود طوری که آن جوان دزفولی به خنده بگوید :"خمپاره که زدند نا شکردی کردیم شد گلوله توپ . قدر توپ را ندانستیم شد موشک سه متری از سه متری هم به شش متر از آن هم به نه متری و دوازده متری .برویم خدا را شکر کنیم تا پانزده و بیست متری نرسیده "و راست می گفت دزفول انواع بمباران ها را تجربه کرده بود.                                                                

موشک به خانه های انتهای یک کوچه اصابت کرده بود . کوچه باریک بود و بلدوزر نمی توانست برود زیر آوار مانده ها را نجات بدهد پیرمردی فریاد زد :"خب خانه های ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود."

دزفول برای خودش شده بود خط مقدم جبهه.اصلا جبهه شهری خطرناک تر بود .نه دشمن را می دیدی و نه می توانستی او را نشانه بگیری . فقط می توانستی شهرت را ول کنی و بروی یا بمانی و صبر کنی و مردم دزفول ماندند و حماسه آفریدند. در شهر ماندند و حکایت این ماندن و استوار ماندن در این چند خط نگنجید.در هیچ کتابی هم نمی گنجد باور کن .

در پایگاه های هوایی عراق برای خلبان ها درشت نوشته بودند :"دزفول را فراموش نکنید"


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 8:19 صبح توسط پانیذ نظرات () |

به نام خدا
می خواستم شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم :باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کار ساز نیست
باید سلاح تیز تری برداشت باید برای جنگ
از لوله ی تفنگ بخوانم - با واژه فشنگ -
می خواستم شعری برای جنگ بگوییم
شعری برای شهر خودم - دزفول -
دیدم که لفظ نا خوش موشک را باید به کار برد
اما موشک زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
جون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد - هر چند نا تمام -
گفتم :در شهر ما دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب نا تمام جسدها
ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/6/25ساعت 6:53 عصر توسط پانیذ نظرات () |

 

به نام خدا
علیان مجنون می گوید :

روزی به خانه دوستی رفتم . او برایم فالوده آورد . به او گفتم :این فالوده عالمان است دوست داری فالوده عارفان را به تو یاد دهم ؟
دوستم گفت :آری

گفتم :عسل صفا شکروفا روغن رضا نشا سته ی یقین را در دیگ تقوا بریز .
آب خوف بر آن بیفزا     
با کفگیر عصمت مخلو ط کن
و بر آتش محبت بپز
آن گاه در ظرف فکرت بریز
و با بادبزن حمد خنک کن
و با قاشق استغفار بخور.

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/17ساعت 5:49 عصر توسط پانیذ نظرات () |

به نام خدا

تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول
ها را خرج کنید چون آخر وقت حساب شما خود به خودخالی می شود .
در این صورت شما چه خواهید کرد ؟
البته سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !
هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم . حساب بانکی زمان .
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .
به یاد داشته باشید :

زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند


نوشته شده در شنبه 89/6/13ساعت 3:5 عصر توسط پانیذ نظرات () |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

p align='center'>