سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبش وبلاگی دزفول؛ مظلوم قهرمان
ایستگاه تفکر

 

                                              تا خانه ی خدا

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد )بخواند لباس پوشید و راهی خانه خدا شد در راه مسجد مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد او بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت مرد لباس هایش را عوض کرد دوباره راهی خانه خدا شد در راه مسجد و در همان نقطه مجددا زمین خورد او دوباره بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت یک بار دیگر لباسهایش راعوض کرد و راهی خانه خدا شد و در راه مسجد با مردی که چراغ در دست داشت بر خورد کرد و نامش را پرسید مرد پاسخ داد:"من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید "از این رو چراغ اوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم .

مرد اول از او به طور فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند .همین که به مسجد رسیدند مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند .مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند مرد اول در خواستش را دوبا ر دیگر تکرار میکند و مجددا همان جواب را می شنود .مرد اول سوال میکند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند مرد دوم پاسخ داد:"من شیطان هستم "

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد شیطان در ادامه توضیح می دهد :"من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم "

وقتی شما به خانه رفتید خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد بر گشتید به خاطر آن خدا همه گناهانت را بخشید و با به زمین خوردن بار دوم خدا به خاطر ان همه گناهان گناهان افراد خانواده ات را بخشید من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم انگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید

بنابراین من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد)فراهم ساختم .


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/7ساعت 8:57 صبح توسط پانیذ نظرات () |

 

به نام خدا

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از کوچه ما یک رهگذر

دوره گردم کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت اهی کشید بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت !ولی این زندگیست ؟

بوی نان تازه هوش ما را برده است

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت :اقا سفره خال می خرید؟


نوشته شده در چهارشنبه 87/9/27ساعت 9:24 صبح توسط پانیذ نظرات () |

فکرهای منفی مثل ابرهای سیاه در اسمان ذهن ما موقتی هستند

ان ها گاهی بی انکه بخواهیم میایند و دل ما را از حضورشان اندوهگین و گاهی نیز خشمگین میشود

اما با کمی دقت خواهیم دید هر اندوهی ما را به فراگیری درسی بزرگ از دوران اندوه می خواند

ما به جای محزون شدن می توانیم درس های بزرگی بیاموزیم و به روشن بینی برسیم

حضور افکار منفی به این معنی نیست که اسمان ذهنمان اصولا دیگر تیره و سیاه است

بلکه فقط برای مدت کوتاه ابرها اسمان ابی ذهنمان را تیره میکنند

اما ما باید به ابی بودن ان ایمان داشته باشیم

حتی اگر مثل ابر ها می باریم

اسمان ابی صبح فردای شبی بارانی است

من ذهنم را مدیریت می کنم

نباید اجازه داد علف های هرز افکار منفی باغچه ذهن را فرابگیرد

و مانع از رشد گل ها و گیاهان با طراوت شود

با جملات تاکیدی مثبت ذهنم را مدیریت می کنم


نوشته شده در یکشنبه 87/9/10ساعت 1:58 عصر توسط پانیذ نظرات () |

 

کودکی که اماده تولد بود

کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید :می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه میتوانم برای زندگی انجا بروم ؟

خداون پاسخ داد:از میان فرشتگان بی شمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام

او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود

کودک هم چنان مردد بود و ادامه داد:اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و اواز و شادی کاری ندارم

خداوند لبخند زد و گفت :فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان انها را نمی دانم ؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیبا ترین و شیرین ترین وازه ها را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت :اما اگر بخواهم با توصحبت بکنم چه کنم ؟

و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دست های تو را در کنا هم قرار خواهد دادو به تو می اموزد که چگونه دعا کنی

کودک سرش را بر گر داند و پرسد :شنیدهام در زمین ادم های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد

خدا گفت :فرشته ات از تو محافظت میکند حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود

کودک ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت :فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد اگر چه من همیشه در کنار تو هستم

در ان هنگام بهشت ارام بود اما صدای از زمین به گوش می رسید کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را اغاز کند

پس سوال اخر را به ارامی از خداوند پرسید :

خدایا اگر هم اکنون باید به دنیا بروم لا اقل نام فرشته ام را به من بگو

خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیت ندارد ولی می توانی او را

مادر صدا کنی


نوشته شده در جمعه 87/9/8ساعت 1:11 عصر توسط پانیذ نظرات () |

<      1   2   3   4   5      

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

p align='center'>