سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبش وبلاگی دزفول؛ مظلوم قهرمان
ایستگاه تفکر

 

زیبایی بدون عفت و فضیلت مانند گل های خوشرنگی است که عطر و بویی نداشته باشد

نمی دانم این جمله را شنیده بودید یا نه دیده بودید یا نه اما کمی روی آن فکر کنید !

ببینید واقعا این طور است یا نه؟

جوان های زیادی به دنبال این گل های فقط خوشرنگ می روند

اما ای کاش این جوان ها کمی در ایستگاه تفکر می ماندند

مقایسه ای بین گل های خوشرنگ یا خوشرنگ وخوش عطر می کردند

و بهترین را انتخاب می کردند

به امید یک دنیا پر از گل خوشرنگ خوش عطر

 

(قابل توجه آن عزیزانی که درباره حجاب کم لطفی می کنند.)

نظر دادن شما (در این باره )باعث خوشحالی ماست


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 6:55 عصر توسط پانیذ نظرات () |

 

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ی ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازد سازد از همه چیز و همه کس

 

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نورببارد لبخند

دست یکدیگررا

بفشاریم به مهر

جام دل هایمان را

مالامال از یاری غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو -

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد . 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت 10:11 عصر توسط پانیذ نظرات () |

 

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان با نوه اش در یک مزرعه زندگی می کردن هر روز صبح پدر بزرگ

به خواندن قران مشغول می شد و نوه اش هر بار مانند او سعی می کرد از او تقلید کند

روزی پسرک پرسید پدر بزرگ من سعی می کنم مانند شما قران بخوانم اما آن را نمی فهمم؟

خواندن قران چه فایده ای دارد ؟

پدربزرگ پاسخ داد

این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور

پسرک گفت اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سبد بیرون می ریزد

پدر بزرگ خندید و گفت

آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریع ترحرکت کنی

او را با سبد به رودخانه فرستاد پسرسبد را به آب کرد و سریع دوید اما قبل از اینکه

به خانه برسد سبد خالی شده بود به پدربزرگش گفت

حمل آب در سبد امکان ندارد

و خواست که یک سطل بیاورد ولی پدر بزرگ به او گفت

من فقط یک سبد آب می خواهم تو به اندازه کافی سعی نکردی

دوباره پسرک را به رودخانه فرستاد این بار پسرک خواست به پدربزرگ نشان بدهد

اکر او هم بتواند سریع تر بدود باز قبل از اینکه به خانه برگردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت

پسردوباره سبد را در رود خانه زد و دویداما این بار هم سبد زود خالی از آب شد

پسرک به پدر بزرگ گفت ببین پدربزرگ بی فایده است

پدربزرگ گفت باز هم فکر می کنی بی فایده است

به سبد نگاه کن پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد تغیر کرده است

سبد کهنه و کثیف حالا بهیک سبد تمییز تبدیل شده بود

پدربزرگ گفت

پسرم وقتی تو قران می خوانی ممکن است چیزی نفهمی

اما وقتی آن را می خوانی به مرور باطن و ظاهرت تغییر خواهد کرد

و این کار خداست

ره آورد شب قدرم چرا قدرم نمی دانی ؟                       پیام رحمت آوردم چرا آخر نمی خوانی ؟


نوشته شده در یکشنبه 88/10/6ساعت 8:18 صبح توسط پانیذ نظرات () |

آنهانه دلها که گلهای بی نجابت اند که تو را انتظار نمی کشند

و آنها نه سرها که سنگهای بی صلابت اند اگر از شمیم فرج چون گل نشکفند

مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند و در کام ما حلاوت ظهور ریختند .

پدران هر صبح آدینه دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند

آموزگاران نخست حرفی که در گوش ما خواندند دلوازه های مهر با خورشید سپهر بود

از یاد نمی برم آن روز را که به پدر گفتم :

کدامین کوه میان ما و او غروب افکند

گفت :فرزندم دانستم که بالغ شده ای .که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند .

گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگرعکس ماه رخسارش را در دام خیال خود اندازیم

گفت :فرزندم دانستم که از من میراث داری که پدران تو همه برکه نشین بودند

گفتم :چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری

گفت :فرزندم پروانه ها همه چنین اند .

گفتم :مادر مرا چه روزی زاد

گفت:جمعه

گفتم :وشما

گفت:جمعه

گفتم :برادران و خواهرانم

گفت:جمعه

گفتم :چگونه است که ما همه جمعگانیم

گفت:در روز گار نا مرادی هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و شام ندارند همه عصراند

با گوشه جامه ی سبز دعا اشک از چشمهای خود دزدید و

گفت :فرزندم امروز چه روزی است ؟

گفتم :جمعه

گفت:تا جمعه موعود جند آدینه راه است ؟

گفتم :یک یا حسین دیگر

گفت:حسین را تو می شناسی ؟

گفتم :همان نیست که صبحهای جمعه پرده خوان ندبه ی خون است ؟

گفت :و عصرهای جمعه کبوتران فرج را یک یک بر بام انتقام می نشاند

مادرم به ما پیوست دلگیر بود .اما مهربان .

چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز بر سر داشت که از بیت الاحزان پرسید

نگاه پدر به سوی من لغزید و چشمهای من در افق خیره ماند

پدر یا مادر نمی دانم یکی گفت :شاید امروز .شاید فردا .شاید....همین جمعه.

نمی دانم اولین اشکی که بر زمین افتاد از گونه من غلتید یاپدر یا مادر اما آخرین جمله را پدر گفت :

در شگفتم از کعبه چه صبری دارد

من یک پرتو خورشید جمعه را به هزار ماه آسمان نشین نمی دهم من یک لحظه این روز خوب را با

همه ی روزهای خوش عمر سپید بختان مبادله نمی کنم

من جمعه رابیش از آن دوست دارم که عاشق موعد دیدار را مجنون وعده گاه لیلی را و آسمان هنگام سحر را

من با جمعه عشقها می ورزم و تا جمعه هست زندگی را دوست دارم

او مرا نوید می دهد و من او را دلداری می دهم

او مرا می نوازد و من شکوه ثانیه هایش را به رخ آسمان می کشم

من او را دوست می دارم و او کعبه را و ما هرسه تو را


نوشته شده در جمعه 88/7/17ساعت 9:36 صبح توسط پانیذ نظرات () |

یک حرکت زیبا»....!!!

 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟


نوشته شده در پنج شنبه 88/1/6ساعت 3:33 عصر توسط پانیذ نظرات () |

<      1   2   3   4   5      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

p align='center'>