سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبش وبلاگی دزفول؛ مظلوم قهرمان
ایستگاه تفکر

به نام خدا
می خواستم شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم :باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کار ساز نیست
باید سلاح تیز تری برداشت باید برای جنگ
از لوله ی تفنگ بخوانم - با واژه فشنگ -
می خواستم شعری برای جنگ بگوییم
شعری برای شهر خودم - دزفول -
دیدم که لفظ نا خوش موشک را باید به کار برد
اما موشک زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
جون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد - هر چند نا تمام -
گفتم :در شهر ما دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب نا تمام جسدها

خفاش های وحشی دشمن حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را با پرده های کور بپوشانیم
اینجا دیوار هم دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است در انتظار شب
دیگر ستارگان را حتی هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا تنها ستارگان از برج های فاصله می بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعر ها که از بد شب می گفت
گویا تر از زبان من گنگ
آری شب موقع بدی است هر شب تمام ما
با چشم های زل زده می بینیم عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا هر شام خامشانه به خود گفته ایم :
شاید این شام شام آخر ما باشد
اینجا هر شام خامشانه به خود گفته ایم :
امشب در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار لست
که در گلو نیامده می خشکد ؟
اینجا گاهی سر بریده مردی را
تنها باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک گل شده می بینیم :
زن روی چرخ کوچک خیاطی خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را همراه می برد
اینجا برای ماندن حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل وسنگ
بر قلب های کوچک درگورهای تنگ
اما من از درون سینه خبردارم
از خانه های خونین
از قصه ی عروسک خون آلود
از انفجار مغزسری کوچک
بر بالشتی که مملو رویاهاست - رویای کودکانه ی شیرین -
ازآن شب سیاه آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان خم بود
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خود دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دیگر مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود
اما
این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت فاحعه می لرزد
اینان هر چند بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوده -بی هیچ خان و مان -
در گوششان کلام امام است - فتوای استقامت و ایثار -
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرف های داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست ؟


زنده یاد قیصر امین پور


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/25ساعت 6:53 عصر توسط پانیذ نظرات () |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

کد تقویم

p align='center'>